+۱۴۰۳/۱۱/۳۰ | ۰۳:۵۶ | ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ
پشمام ریخته از این زندگی...
شب میخوابی صبح پا میشی میبینی یکی از خوشقلبترین آدمای دورت تو جوونی سکته مغزی کرده و لال و یه سمتش کامل فلج شده...
شب میخوابی و صبح میبینی اون آدم ساکتهی زندگیت تا خرخره درگیرته و حتی روحتم خبر نداشته...
شب هزارتا فکر و ایده داری و صبح؟ روزمرهی خالص
شب یه دنیا غم داری و صبح سرزندهترین آدم روی کرهی زمینی..
نمیدونم بخندم؟ گریه کنم؟ بشینم و فقط تماشا کنم؟
نمیدونم!
کاش زودتر skip کنیم از این مرحله، شاید یه ذره همهچیز طبیعیتر شه...